دیگر پیمان

دیگر پیمان

بازتاب ایده ها و نظرات شخصی من از مشاهدات و دریافتهای اجتماعی ، فرهنگی ، اقتصادی

 

 

پی نوشت :

 همان دوستانی که از آن ها نام بردم مرا ترسو خوانده اند و گفته اند از حقیقت فرار می کنم اما باید به اطلاع شان برسانم چون نمی خواهم تسلیم شوم و چون به حقوق انسانی و اخلاقی خودم درست مثل دیگران احترام می گذارم چنین تصمیمی را گرفته ام دوستانی که شبکه های مجازی را راه گریز افرادی چون من دانسته اند باید بدانند هرگز چنین نبوده است . من پیام های خود را از این طریق منتقل کرده ام و با همان ها نیز به همین روش حرف زده ام چرا که خود آن ها جز این راه و " راه جدیدم " مسیری را پیش پای من باز نکرده اند . همه شما باید باور کنید فقط و فقط احترام به مدنیت ، حقوق انسانی و قانون سبب شده است که تاکنون راه دیگری را برای خود انتخاب نکرده ام و به گام نهادن در این مسیر مفتخر هستم .

                                                   باز هم : " دیگر پیمان "


شنبه 31 مرداد 1394برچسب:, |
 

صبر کردن بعضی از اوقات کار خیلی سخت و دشواری است .

 در همه فرهنگ ها و در همه مذاهب به صبر کردن و صبور بودن توصیه شده است اما هیچ وقت مرز مشخصی برای انتهای صبوری تعیین نشده ، بدیهی است که ظرفیت آدم ها با یکدیگر متفاوت است . و اما سرانجام همه صبوران یا دست یافتن به نتیجه مورد انتظارشان است یا نا امید شدن و دست از هدف شستن و یا رسیدن به این عاقبت که  بی خود و بی جهت صبر کرده اند . در طول نوشتن های من که ماه ها و ماه ها به طول انجامید تلاش کردم صبوری پیشه کنم توهین ها شنیدم ، اهانت ها را تحمل کردم ، تهدید شدم و صبر کردم .برخی از اوقات تشویق هم شدم ، از حق که نباید گذشت اما چه فایده تهدیدها و توهین ها دایمی بود و تشویق ها کوتاه مدت . دوستان خوبی یافته ام  حتی معتقدم آن ها که تهدیدم می کرده اند مجبور به این کار بوده اند ، وظیفه شان را انجام می دادند و هیچ اعتقاد و باوری نسبت به گفته ها و عملکردهایشان نداشته اند و اما آن ها که تشویقم کردند اگر چه همدل و همزبان بودیم اما حمایت هایشان را ادامه ندادند ، به همراه نبودند و همراه نماندند . آن ها هم به سرنوشت خودشان ، یعنی سرنوشتی که برایشان تعیین شده بود تن در داده اند و باور نداشتند که می توانند تغییری در آن ایجاد کنند . من متاسف نیستم از این که به وجود این دوستان دیگرم دل خوش کردم هر کس دنیا را از چشم خودش می بیند و اصراری هم نیست که همه یک جور فکر کنند یا در راه عقیده شان به یک اندازه استقامت و پافشاری نشان دهند اما همه این ها به من نشان داد که در یک جامعه نامتعادل و با مخاطبانی که نمی دانند چه می خواهند و تا چه حد برای خواسته هایشان پایدار و پابرجایند ول معطلی . چه باید کرد ؟ و چگونه باید به اهداف بلند مدتی که داری دست یابی ؟ شاید راه دیگری برایت باقی نمی ماند به جز آن که خداحافظ بگویی وامید را جای دیگری جست و جو کنی . مگر نه ان که زندگی همین است ؟

                                                          " دیگر پیمان "


شنبه 31 مرداد 1394برچسب:, |
 

ای داد بیداد ، ای داد بیداد ، ای داد بیداد .

 ای فریاد . ای فریاد . ای فریاد . فریاد و فغان از این روزگار که دوست و دشمن تو معلوم نیست و هست . بدخواه تو خیلی هست و خیرخواهت کسی نیست . روزگار سر ناسازگاری دارد و آدم هایش بیشتر . انگار که روزگار هر چه بدی دارد به ما بخشیده و از خوبی ها هیچی باقی نمانده ... نه این که مثلا ما مردم با فرهنگی هستیم ؟ کشور ایران مهد تمدن و فرهنگ بوده ؟ سعدی و حافظ و جامی و مولانا و فردوسی داشته ایم ؟ ابوعلی سینا و ابوریحان بیرونی را این خاک پرورانده و در افتخاراتشان ما را سهیم کرده . مگر نه این که اولین اعلامیه حقوق بشر توسط کوروش کبیر حمایت از انسان ها را فریاد کرده و ... و ... حالا چه شده ؟ حالا ما مانده ایم و آن افتخارات از دست رفته . حالا ما مانده ایم و هزار افسوس و حسرت برجا مانده و هیچ کس نیست بپرسد چرا ؟

آیا وقت آن نرسیده که گناهانمان را بپذیریم ؟ تقصیر ها را به گردن استعمار شرق و غرب نیندازیم و نگوییم که : از ما نیست که بر ما هست ؟ نه خیر آقا جان ، خود کرده را تدبیر نیست . وقتش نرسیده که دیگر تکرار نکنیم : همین است که هست ... باید سوخت و ساخت و دم نزد ؟ یکی نیست که بگوید با وجود این همه تجربه های مکرر چرا خطاهای گذشته را تکرار می کنیم وبه این تحقیر جمعی تن می دهیم ؟ یکی نیست که بپرسد چه شد که این شد و باز هم با کمال حماقت تکرار می کنیم تلخی های گذشته را . نکبت و  ادبار گذشته ها را و در گنداب خطاهای قبلی دست و پا می زنیم ؟ دیشب آماری از ارتشا ، زیرمیزی ، رشوه خواری و پارتی بازی های دستگاه های دولتی می خواندم که بسیار دردناک بود . نمی دانستم بخندم یا باید گریه کنم . آیا می توانستم با این جمله خودم را راضی کنم که : خلایق هر چه لایق اما حداقل این را می دانم  و می توانم بگویم :

تلاش خود را کرده ام ، به سهم خودم کوشیده ام تا تغییری ایجاد کنم ، چه در محل کارم چه در محیط دانشگاه ، چه در محیط زندگی ام و چه با نوشتن این مطالب .

پاسخی نگرفتم . وظیفه بوده و هست . این را می دانم ولی دیگر چه کنم ؟ بیشتر از این باید چه بکنم ؟


جمعه 30 مرداد 1394برچسب:, |
 

روزگار بدی شده ، خیلی بد ...

خیلی خیلی بد تر از آن چه فکرش را بتوان کرد . آدم ها بد شده اند برای مقابله با این بدی های متفاوت آدم ها نه فرهنگ ، نه آموزش ، نه رسانه ها و نه تعالیم اجتماعی و حتی آموزه های مذهبی کار زیادی نمی توانند انجام بدهند . چرا ؟

چون روابط تعریف شده از بالا به پایین هیچ پشتوانه ای ندارد . در عموم مردم هیچ انگیزه ای عشقی و یا حتی تحریکی ایجاد نمی کند تا کوچکترین تغییری به وجود آید .

قطعا این بد شدن ها و بدی روی بدی آمدن ها دلایل ریشه دار و متعددی دارد . به تاریخ ما ، به فرهنگ ما ، به اجتماع ما و سیاست مان باز می گردد . ساده ترین روابط میان کوچک ترین اعضای اجتماع با دروغ و تقلب آغاز می شود و به فریب های بسیار بزرگی می انجامد که هر روزه شاهد آن ها هستیم . یک سوال ساده را همیشه از خودم پرسیده ام و حالا این پرسش را با شما عزیزانم مطرح می کنم : تا چه حد به اخبار رسانه ها باور داریم ؟ تا چه حد باور داریم که تمام حقایق را بی کم و کاست به ما منتقل می کنند ؟ قطعا پاسخ هایی که می گیرم چندان تفاوتی با هم ندارد !  و اما آیا هرگز از خودمان پرسیده ایم چرا این جوری است ؟ اصلا چرا باید این جور باشد ؟ و یا : چرا اجازه می دهیم این جوری بپذیریم ؟

شنیدم پس از چندین زمین لرزه مکرر در دماوند نیروهای امدادی تهران آماده باش بوده اند اما هرگز ندیدم که رسانه ها آن جور که باید به این موضوع بپردازند . درست است که تهران روی خط زمین لرزه است و این شهر بی در و پی کر بر روی گسل ساخته شده که بارها و بارها به زمین لرزه های خانمان سوز و بنیان بر افکن منجر شده اما چرا مردم ما و مخاطبان رسانه ها باید از چنین اخباری آگاه نباشند ؟ چرا و چرا و چرا و هزاران چرای دیگر اما من پاسخش را خوب می دانم . چون ما خودمان نمی خواهیم که بدانیم . دانستن را طلب نمی کنیم آن را حق مان نمی دانیم و بابت هر چه بیشتر دانستن با موانع سر راهمان نمی جنگیم و نمی گوییم که دانستن حق ماست . شاید این جور عادت کرده ایم یا عادتمان داده اند . اما نباید این جور بماند .

               ارادتمند همه همفکران خوبم و مخلص همه آن ها  که می خواهند سر به تنم نباشد

                                                            دیگر پیمان


پنج شنبه 29 مرداد 1394برچسب:, |
 

یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچکی نبود . همون که بود کافی بود ...

 دوستان به من خیلی لطف دارند . اگر چه تصمیم داشتم دیگر به نوشتن این مطالب ادامه ندهم اما لطف و اصرار دوستان مانع من می شود هر چند برایتان نوشته بودم که چرا دیگر نمی توانم بنویسم پس تا جایی که در توان دارم و تا آن جا که امکانش برایم فراهم باشد می نویسم . در نوشته های قبلی ام صحبت از ترس و بیزاری و دلزدگی و خستگی بود .  صد البته همه این ها بود و شاید هنوز هم تا حد زیادی هست اما انگیزه هایی هم وجود که مرا با ادامه کار حداقل تا مدت دیگری ( نمی دانم چقدر و چه مدت ) ترغیب می کند . راستش را بخواهید می خواهم به خودم ثابت کنم که می توانم تا آخرین لحظه بر عقیده ام ثابت و استوار بمانم . می خواهم به خودم ثابت کرده باشم که از ابتدا راه درست را رفته ام و در این آخر راه کم نیاورده ام . اما باور کنید که لجبازی نمی کنم . نیازی به لجبازی کردن نیست . شما که نوشته های مرا می خوانید و هزار جور توهین و تهدید به من روا می دارید ( کاری که من با هیچ کس ، هیچ وقت دیگر نکرده ام ) بدانید که با "شما" حداقل لجبازی نکرده ام و نمی کنم . نیازی به این کار نیست . بدون شک گذشت زمان امکان قضاوت کامل و صحیحی نسبت به عملکرد تمام انسان ها در تمام دوره های تاریخی فراهم آورده و می آورد .

همه ما نیاز داریم غرور خود را . خودخواهی هایمان را و دیگر خواسته های شخصی مان را به شیوه ای مختص خودمان ارضا کنیم . من هم از این قاعده مستثنی نیستم . نوشتن برایم یک نیاز است اما همیشه به تاثیر نوشته هایم بر اجتماع پیرامونم فکر کرده ام و می کنم و این همان چیزی است که شما را نگران می کند - من را هم نگران می کند اما این دو تا نگرانی با هم متفاوت هستند :

من نگران و دلواپس شما هستم که گامی بیش از تهدید و ناسزا بردارید و شما نگران تاثیر نوشته هایم بر خواننده هایشان هستید . می بینید تا چه حد نگرانی هایمان با هم تفاوت دارد !

چه باید کرد ؟ من نباید بنویسم ؟ حتی نوشتن از گربه ها ، درخت ها و پرنده ها - محیط زیست و رفتارهای اجتماعی را هم می باید کنار بگذارم ؟ هیچ نمی فهمم این ها چه ضرری برایتان دارد ؟ منتظرم باز هم به این نوشته ها واکنش نشان دهید . خوب می کنید . چرا که نه ! ؟

                                                              اردتمند و دوستدارتان


چهار شنبه 28 مرداد 1394برچسب:, |
 

کی بود کی بود ؟ من نبودم ... دستم نبود تقصیر آستینم بود ...

 کی بود کی بود ؟ من نبودم ... دستم نبود تقصیر آستینم بود ...

 کی بود کی بود ؟ من نبودم ... اگر بودم دیگه نیستم !

 در کودکی ، کی بود کی بود بازی می کردیم ، این پرسش در جمع می گشت و بالاخره یکی بود که باید می سوخت تا برنده تعیین می شد . فکر می کنم فرهنگ ما سرشار از گوشه ها و کنایه هایی است بسیار تاثیرگذار - وقتی آن ها را بشناسی و از شرایط سیاسی و اجتماعی روزگار به کار گرفتن شان آگاه باشی می شود گفت که تاریخ این دیار را شناخته ای . تاریخی که مدام مکرر می شود انگار در سرنوشت ما این تکرار حک شده و به صورت اجباری ناگزیر درآمده است . از کوچک تا بزرگ ما درگیر این تکرارها بوده ایم و هستیم . و ؛ خواهیم بود .

من هم در این بازی تکراری به جایی رسیده ام که امروز شما دوستان خواننده مطالبم مرا در آن جا می بینید . پشیمانی در کار نیست . تلاش کرده ام وظیفه ام را انجام دهم . حقیقت را بگویم ، بنویسم چشم بر کاستی ها ، دروغ ها ، ناروایی ها و نامردمی ها نبندم . بهایش را هم به سهم خودم پرداخته ام . خیلی از جاها با نگرانی و ترس ، با تمام وجود لرزیده ام . دوستانی یافته ام و دشمنانی . مورد تمجید و تحسین قرار گرفته ام و گاهی هم توهین و ناسزا شنیده ام در هر حال به گمانم به وظیفه ام  عمل کرده ام . مگر می شود بر ناروایی ها و ستم ها و بر فقر فرهنگی جامعه چشم ها را بست و سکوت کرد ؟ اصلا چرا باید این کار را کرد ؟ مگر آن که یا به راستی خسته شده باشی یا از تهدید و توهین فراری باشی و یا اصلا کار خودت را بی فایده دیده باشی . برای من هیچ کدام از این ها که نوشتم نبوده و نیست . حاضر بوده ام و حاضر هستم هر عذابی را تحمل کنم و هر بهایی را برای به دست آوردن آن چه ایمان دارم صحیح است بپردازم اما ... . اما ... همه آن چیزهایی که در بالاتر از این سطور درست مثل بالاتر از خطر نام همان سریال آشنا بوده است . هم خسته ام کردند هم از تهدید و توهین و ناسزا بی زار و زاریم و هم با وجود تمام دوستانی که یافته ام ، همراهان ، هم فکرها و عزیزانی که در خواندن نوشته هایم با من شریک شده اند احساس بیهودگی می کنم . آیا توانسته ام به پرسش های شما پاسخ داده باشم ؟

                                                                دوستدارتان  دیگر پیمان


سه شنبه 27 مرداد 1394برچسب:, |
 

از من پرسیدید : چرا رفتن ؟

 از من پرسیدید : چرا رفتن ؟ همه دلایلی را که گفتم خواندید ؛ نوشته هایم را ، درد دل هایم را و آرزوهایم .... هرکس راه حلی پیش پایم گذاشت آن ها را هم من خواندم قانع نشدم وقتی حتی دوستی برایم نوشت : عاشق شو ، سرت گرم می شود و دیگر به دنبال درد سر نمی گردی . در پاسخ این دوست خوبم باید بنویسم عشق و دوست داشتن برای سرگرمی نیست . عشق مسوولیت می آورد ، ایجاد وظیفه می کند ، عشق باید با شناخت و آگاهی همراه باشد . می باید که بسترها و زمینه هایش فراهم شود ، نه فقط در محیط اطرافمان بلکه در آن کسی که ادعا می کنیم دوستش داریم . اگر به آن شایستگی رسیدی که بگویی ، حداقل به خودت بتوانی بگویی لایق دوست داشته شدن هستم آن وقت است که باید به دنبال "او" بگردی .

تازه برای پیدا کردنش راه طولانی در پیش خواهی داشت . مسخره است اگر در جامعه ای شانس عاشق شدن خودت را آزمایش کنی که عاشق کش است . مبادا بگویید تو که تجربه نکرده ای شانس خودت را پس چرا پیشاپیش قضاوت می کنی و گناه را به گردن اطرافیانت می اندازی ؟

باید بنویسم تلاش خودم را کرده ام اما روابط این جا آلوده اند همین امروز در روزنامه های رسمی خواندم که :

آمار فرار دختران از منزل سالانه ده تا پانزذه درصد افزایش پیدا می کند ، سن اعتیاد روز به روز کاهش می یابد ، در سال گذشته هر ساعت نوزده طلاق ثبت شده است . مشکل فقط  زنان و دختران نیستند . آن روی این سکه ما مردان هستیم و از همه مهم ترمعضل اساسی جامعه ای است که در آن زندگی می کنیم . در یک جامعه پاک و سالم در خیابان ها و خانه هایی سلامت است که می توان به دنبال عشق گشت .

من نمی خواهم مثل سایر جوان ها باشم . سلامت را در روابط شخصی و اجتماعی ام می خواهم و به دنبال آن هستم .

برای آن دوستی که نسبت به بنده لطف داشت و گفت ، عاشق شو تا سرت گرم شود و دیگر دنبال دردسر نگردی باید بنویسم :

از لطف تو ممنونم دوست خوبم اما مگر چند سال زندگی می کنم تا بتوانم به جای سرگرمی - سر خودم را کلاه بگذارم و خودم را فریب بدهم ؟ عشق سرگرمی نیست ، همان جور که کار کردن ، زندگی کردن ، شهروند شایسته ای بودن و در راه فرهنگ تلاش کردن سرگرمی نیستند رسالت و وظیفه ای انسانی هستند پس باید در جست و جویشان بود و باید آن ها را یافت حتی اگر آن سر دنیا باشند .

احترام گذاشتن به اخلاق ، انسانیت ، شرافت اولین شروط لازم برای " عشق " و  معیارهای شناخت یک عاشق به شمار می آیند .


دو شنبه 26 مرداد 1394برچسب:, |
 

سلام به روی ماه تان دوستان عزیز و صاحب نظر ؛

 سلام گرم و صمیمانه مرا با آخرین نوشته هایم که از این پس کمتر باعث درد سر و ناراحتی تان می شود بپذیرید . با وجود آن که اظهار نظرها و رهنمودهایتان برای آن که راه خودم را پیدا کنم به صورت مستقیم فایده چندانی برایم نداشت اما باعث شد خیلی چیزها دستگیرم بشود . شما فضای عمومی اجتماعی را که در آن زندگی و کار می کنم به خوبی نشان من دادید . پیش از این تصور می کردم چون در محله ای زندگی می کنم که از همه شهر ها ، اقوام و مردم گوشه و کنار کشورم همسایه هایی دارم و چون به کاری مشغولم که با تمام این مردم به صورت مستقیم سر و کار دارم . پس خوب می شناسمشان . اما بازخوردها و اظهارنظرهای آگاهی بخش شما نسبت به مطالب من مثل یک دوره دانشگاهی  کاربردی و جامع بود . دانشی که در هیچ کجای دیگر و به هیچ نحو نمی توانستم به دستش بیاورم . پس از طرح مشکلاتم را ه های زیادی پیش پای من گذاشتید . به من فرمودید : بنشین زندگی ات را بکن ! مگر تو پیغمبری که غم امت می خوری ؟ برو خوش باش مسوولیت و شعور کیلویی چند است ؟ آیا فکر می کنی با همه آدم های دیگر فرق داری ؟ با توجه به تمام این اظهارنظرها دانستم که این جا و برای شما کار زیادی از دست من ساخته نیست و هر چقدر که تلاش کنم تغییری در این روابط به وجود بیاورم باز هم اندر خم یک کوچه هستم . به این نتیجه رسیدم که فکر دیگری باید کرد .

حالا شاید بتوانم به جای حرف زدن و نوشتن راهی عملی و عینی نشان این دوستان بدهم .

حالا شک ندارم اولین و بزرگ ترین تغییر می باید از خود من و برای خودم آغاز شود . شاید به این ترتیب بتوانم الگویی از اصلاح و پیشرفت در اختیار سایر هموطنان عزیزم قرار دهم . آن چه نوشتم آرزوی من است . نه ادعای مغرورانه یا گنده گویی از سر سیری و دل خوشی .

اما تا آن روز که این اتفاق بیفتد من به تلاش هایم ادامه خواهم داد . باید چنین کنم چون احساس می کنم وظیفه من هم هست . پس تا آن روز همراهی ام کنید حتی شده با تمسخر کردن و توهین کردن به من .

چه اشکالی دارد ؟ من خسته نمی شوم اما شاید شما خسته شوید . شاید بالاخره به این نتیجه برسید که صمیمانه و صادقانه نوشته ام پس هیچ تهدیدی نمی تواند صداقت و صمیمیت را تهدید کند .

از شما درخواست می کنم باز هم فراموشم نکنید . نگاهی به مطالب نوشته شده توسط من بیاندازید و نقطه نظرهایتان را یاز هم به من منتقل کنید . هر چه که باشد ، با هر لحن و هر بیانی که مرا شایسته سخن گفتن با آن دانستید .

                                           این قول را به من می دهید ؟   لطف می فرمایید .

                                                      کوچک شما   -   پیمان دیگر


جمعه 23 مرداد 1394برچسب:, |
 

ادامه مطالب قبلی در خصوص اولویت های تعیین شده از سوی مخاطبینم :

 در بحث قبلی عنوان شد که در جست و جوی یافتن دلایل استقبال خوانندگان مطالبم از برخی عناوین بودم تا شاید به این نکته پی ببرم که تا چه حد در شریک نمودن آن ها با تجربیات شخصی خودم موفق بوده ام . موضوع های انتخاب شده تنوع و گوناگونی بسیاری داشت خیلی از آن ها مواردی بود که خود مرا تحت تاثیر قرار خودشان قرار داده بودند .

یکی از مواردی که اقبال و استقبال عزیزانم را در پی داشت مقایسه رشته تحصیلی من بود با دوره های کار آموزی عملی و نه البته اختیاری من در محل کارم .

نوشته بدم رشته تحصیلی ام مدیریت گردشگری بوده است . تلاش زیادی کردم تا میان حرفه ام با رشته تحصیلی ام ارتباط بر قرار کنم و کاملا موفق بودم . در ابتدا کار دشواری بود چرا که می باید قادر می بودم میان دیدگاه های یک مدیر آژانس مسافرتی و گردشگری با یک " قاقالی لی " فروش ارتباط معقولی بر قرار می کردم . در هر صورت این میان بده بستان های مالی ( بیش از عوامل تاثیر گذار فرهنگی ) نقش اول را دارد و حرف اول را هم می زند .

در جامعه ای هم که پول حرف اول را می زند و نه ارزش های فرا مادی مثل تجربه های فرهنگی میان این دو تا فاصله زیادی هم وجود ندارد . گردشگران می آیند ببینند ، بیاموزند ، مقایسه کنند و تجربه هایشان را یک روز برای خودشان یا دیگران به کار بگیرند اما این جا از این خبرها نیست افسوس زیادی هم نمی باید خورد چرا که لازم نیست گردشگر باشی در جایی که من به کار مشغولم از هفتاد و دو ملت مشتری دارم .همه جور آدمی را از هر رنگی و با هر زبان و مسلکی و یا مرامی می شود پیدا کرد و قضاوت نمود _ تجربه خوبی است مگرنه |؟

با گذشت زمان دریافتم که این تجربه ها را می شود برای انتقال بهتر و بیشتر پیام ها و یافته هایم به دیگران به کار بگیرم . این نکته خیلی به کارم آمد .

با چند تفاوت کوچولو :

تجربه من اولین تجربه در این کار بزرگ بوده و دستاوردهایش را شما شاهد بوده اید هر چند بعضی از اوقات همین تجربه های کوچک و البته بی خطر برای جمع سبب شده تا خیلی ها از دستم دلگیر شوند ، حتی تهدیدم هم بکنند که تو چه حقی داری مشتری های به این نازنینی را قضاوت کنی و یا از خودت برنجانی . بنشین کاسبی ات را بکن ...

همین امر باعث شد که تمام تجربه هایم را نتوانم به خوانندگان محترم نوشته هایم منتقل کنم

تفاوت دیگرش این بود که همه گفتند حرف هایت سوتفاهم ایجاد می کند . یک جوری بنویس که همه یک جور بفهمند قیمت بلیط همه جا یکسان است و تخت جمشید هم مثلا دویست و بیست و دو تا ستون دارد . چرا می نویسی باید به بهانه های مختلف از کیفیت نکاست و نباید بر قیمت افزود و یا چرا پایتخت ایران قدیم بیش از ششصد تا ستون داشته و حالا دویست تایش بر جا مانده ؟ ( گیر و گرفتاری من تعداد ستون ها و یا می باید نظارتی بر فروش داشتن شد و نه اصل مطلب ) ....

درست به همین دلیل هم بود که برخی ها از این مطالب استقبال کردند اما بعد فهمیدم اصل داستان چیز دیگری بوده است . اگر مقصودم را دریافتید جایزه دارید .


پنج شنبه 22 مرداد 1394برچسب:, |
 

مروری بر مطالب نوشته شده ام در سال گذشته داشتم :

 از موضوع کارتن خواب ها گرفته تا بررسی وضیعت فرهنگ اجتماعی گربه ها و مقایسه آن ها با هم . حتی شان و منزلت اجتماعی این دو گروه از موجودات زنده با یکدیگر . قانون کار _ روابط خانوادگی _ جایگاه مدیریت های اجتماعی مثل شهرداری ها ، نهادهای نظارتی ، وزارت خانه ها و مسولین _ مواد غذایی که من مسول فروش آن ها به مشتریانی هستم که از کیفیت و کمیت شان هیچ نمی دانند و تا به حال به آن حتی فکر نکرده اند اما این دلیل نمی شود که از مسولیت های من به عنوان یک فروشنده کاسته شود .

سراغ مباحثی چون تحریم های اقتصادی . نگاه و دیدگاه سایر کشورهای جهان به کشور عزیزم ایران و مردم ساکن در آن . در خصوص توسعه یافتگی کشورم و دلایل عدم دستیابی به آن در طول سال های اخیر . وضیعت آموزش و پرورش کشور ، حقوق زنان و کودکان ، روابط اجتماعی اقتصادی و سیاسی حاکم بر محیط پیرامونم ، دغدغه های اخلاقی و انسانی هر موجودی که نام خودش را " آدم " می گذارد و هدفش " ارتقای " آدمیت " است گرفته تا مباحث اقتصادی چون تاثیر افزایش قیمت نان بر اخلاق و روابط اخلاقی در محله کوچک پیرامونم ،تاثیر رسانه ها بر عملکرد عمومی مردم و موارد دیگر .

با بررسی تعداد مخاطبان این نوشته ها و بازخوردهای آن ها از طریق اظهار نظرهایشان دریافتم که هیچ اولویتی برای عزیان خواننده ام در ترجیح دادن این موارد بر دیگری نمی توانم بیابم . به دنبال دلیل این امر خیلی گشتم . موضوعی مثل گربه ها مورد توجه قرار گرفت .

سوژه آواره های خیابانی ، خیابان گردها و کارتن خواب ها هم همین جور شاید فقط دلیلش این بود که عموم مردم آن ها را بیشتر می بینند اما این دلیل کافی نبود چون دغدغه آن ها این معضل اجتماعی و اخلاقی نیست و در سایر موارد هم همچنین ....

                                         ادامه دارد .


چهار شنبه 21 مرداد 1394برچسب:, |
 

عدالت خواهی و ادامه داستان !

 دوستان لطف کردند پاسخ مرا دادند : پاسخ های زیادی به دستم رسید هرکس راهی پیش پای من گذاشت ، برخی هم مثل همیشه با تهدید و ناسزا و توهین با من برخورد کردند .

برخی توصیه کردند در برابر قضا و قدر تسلیم باشم ، برخی هم گفتند سخت نگیر بی خیال باش تحمل کن برخی هم پرسش های مرا با یک پرسش پاسخ دادند : مگر بقیه چکار می کنند که تو نمی توانی مثل دیگران باشی ؟ از این دوستان می پرسم مگر همه شبیه هم هستند ؟ اگر این جور بود که انسان ها در دوران غار نشینی باقی می ماندند و هیچ تغییری به وجود نمی آمد !

و اما در مورد عدالت و عدالت خواهی : ما انسان ها همیشه محتاج حاکمیت عدالت در جامعه و محیط زندگی مان هستیم اگر نباشد یا نخواهیم که باشد یا حتی بودن یا نبودنش تفاوت نکند زندگی نخواهیم داشت ، زندگی نخواهیم کرد .

در همه جا و برای تمامی حوزه های فراگیر در زندگی مثل کار و اشتغال و فرصت های شغلی ، برای آموزش ، برای محبت ، عشق و دوست داشتن و .... عدالت شرط اول داشتن جامعه ای پایدار است . هیچ پیشرفت و توسعه ای هم بدون وجود عدالت ممکن نخواهد بود .

دلیل آن هم واضح و روشن است شایستگان و شایستگی هایی که می تواند جامعه را به سمت پیشرفت و تعالی حرکت دهد نخواهند توانست مجانی پیدا کنند .

نمی دانم توانسته ام دوستان خودم را راضی کنم یا خیر ؟ خوانندگان مطالب من با همین نوشته ها قانع می شوند یا باز هم بر همان عقاید گذشته شان پا فشاری خواهند کرد اما به هر ترتیب همه باید بدانند من در جست و جوی آن عدالت واقعی متکی بر قانون و نظمی انسانی و اخلاقی هستم .

می خواهم در جامعه ای زندگی کنم که قانون حاکم باشد و همه اعضای آن جامعه خواهان عدالت باشند .

داستان من با عدالتی که همیشه آرزویش را داشته ام به همین جا ختم نمی شود

آن قدر تلاش می کنم تا به این آرزو دست یابم حال در هر کجای این دنیا که می خواهد باشد .

              دوستدارتان  دیگر پیمان

 


سه شنبه 20 مرداد 1394برچسب:, |
 

عدالت خواهی داستان بی سر انجام

همیشه از خودم پرسیده ام سهم من از زندگی چیست ؟ برخی از اوقات پاسخ هایی برای این پرسش یافته ام و برخی از اوقات و در شرایطی خاص به این نتیجه رسیده ام که اجتماع پیرامون من هیچ حقی برایم قایل نبوده و نیست ؟ چرا ؟ می پرسید چرا ؟

پاسخ من به پرسش شما بسیار معلوم است ، چون هیچ ضابطه و معیار صحیصی برای سهم واقعی افراد بر اساس شایستگی ها و توانایی ها یشان در این جا وجود ندارد باز هم اگر بپرسید چرا پاسخ معلوم تری دارم : چون این چنین تعلیم ندیده ایم و درس نگرفته ایم . خود ما این را می خواهیم و بدیهی است که چه سر انجامی خواهیم داشت .

حال در این میان اگر کسی دم از عدالت بزند ، صدایش به هیچ کجا نخواهد رسید . بعضی وقت ها فکر می کنم آدم های اطراف من و اجتماع پیرامونم کر هستند و اگر به صلاحشان نباشد کور هم می شوند . این جور است که عدالت خواهی به یک داستان بی سرانجام تبدیل می شود کاش حداقل پایانی می داشت حتی تلخ اما این اتفاق نمی افتد شاید دوره قهرمان ها و قهرمانی ها به سر آمده و شاید هم اصلا عدالت معنایش تغییر کرده است .

از شما که مرا می شناسید می پرسم مگر من چه خواسته ام ؟ فرصتی برای زندگی و کار در حد توان و تحصیلاتم ،امکان تشکیل خانواده و داشتن فرزندانی که بتوانم آن ها را تربیت کنم تا چون من زندگی نکنند و بتوانند حق انتخاب داشته باشند .

می خواهم بتوانم به شایستگی زندگی کنم ، به قوانین احترام بگذارم و از این بابت مورد احترام باشم . شادی را برای عزیزانم ، خانواده ام ، دوستانم و اطرافیانم و جامعه ام به وجود آورم و در حد توانم از رنج ها و دردهایشان بکاهم .

 اما چه دارم ؟ فقط سری پر آرزو و دلی پر از درد ...

حال باید چه کنم ؟ از شما می پرسم آرزوهایم خیلی دور از دسترس و بزرگند ؟

دوستان خوبم پاسخ مرا بدهید _ از خودتان برایم بگویید و اگر رسیده اید راهی پیش پایم بگذارید .

                             در انتظارم .


دو شنبه 19 مرداد 1394برچسب:, |
 

خواهان عدالت

 از هر کسی که بپرسی ، تعریفی برای عدالت دارد . بعضی ها خیلی جدی و رسمی عدالت را توزیع منابع بر اساس شایستگی ها می دانند و برخی ها می گویند عدالت ایجاد فرصت است برای آن ها که در جست و جویش هستند و خیلی تعریف های دیگر هم کرده اند همه این تعریف ها می تواند درست باشد اما هیچ کدام کامل نیست ، چون نیاز به عدالت را در خودش ندارد . وقتی نیاز به عدالت درست تعریف شود ، عداتنهم تعریف شده است . در طول تاریخ قوم ها ، گروه ها و ملت ها برای دست یافتن به عدالت جنگیده اند کشته داده اند و کشته اند . خیلی ها هم به نام عدالت دروغ ها گفته اند و برای دست یافتن به اهدافشان آن را اسباب و ابزار خود کرده اند .

اما همیشه وجود عدالت در جامعه نشانه هایی دارد که با دیدن آن ها می شود گفت عدالت هست . این نشانه ها گاهی خیلی ساده اند و گاهی پیچیده _ مثلا وقتی جامعه ای شاد باشد و اعضای آن جامعه لبخند بزنند می شود یقین داشت که در آن جامعه عدالت وجود دارد .

یا اگر از آینده کودکان و فرزندان خودمان اطمینان داشته باشیم ، نگران فردایشان نباشیم ، آن وقت است که به عنوان مثال می شود گفت عدالت آموزشی وجود دارد وجود عدالت را در خیلی از نشانه های دیگر هم می توان جست و جو کرد اگر به اطرافمان نگاه کنیم هر کدام از ما بر اساس نیازها و خواسته ها یمان می توانیم عدالت را تعریف کنیم . برای وجود یا عدم وجودش دلایلی بیاوریم یا از نداشتن یا کم بودن آن در اطرافمان گله کنیم .

من اصلا آدمی نیستم که اهل گله و شکایت باشم . برای به دست آوردن آن چیزی که با تمام وجود می خواهم ( مثل عدالت ) همه تلاشم را می کنم اما بعضی از چیزها دست آدم نیست . یک نفر نمی تواند به تنهایی به دستشان آورد .

باید اتفاقی بزرگ در سطحی وسیع رخ دهد تا بتوانی به عدالت دست پیدا کنی فقط وقتی همه مردم عدالت را بخواهند و بی عدالتی را نپذیرند آن وقت است که عدالت معنا پیدا می کند .

حالا شما به من بگویید : همه شما که در طول ماه های مدید نوشته های مرا خوانده اید آیا من به حد کافی تلاش نکرده ام ؟ زندگی و کار و همه وجودم  را وقف آرزوهایم و خواسته هایم نکرده ام ؟ آیا حق من نیست که خواسته ام عدالت باشد برای خودم و برای آن ها که دوستشان دارم ؟ و برای محله ام و ساکنانش ؟ اگر اشتباه می کنم شما به من بگویید و اگر درست می گوییم تایید می کنید که راهی را که در پیش گرفته ام صحیح است و آخرین انتخاب من ؟


یک شنبه 18 مرداد 1394برچسب:, |
 

فردا چه خواهد شد ؟

 سال های سال و بیش از سی سال است که نه فقط من بلکه بسیاری از آن ها که می شناسمشان امید به

فردا ، حس ناشناخته ای است .

انگار همه ما فردای بدتر از امروز را پذیرفته ایم ، چه در ناخود آگاهمان و چه در رفتارها و در برنامه ریزی هایمان

در زندگی ... به این دلخوش کرده ایم که فردا تلخ تر و سیاه تر از امروز نباشد . درست است که این دلخوشی

تحمل امروز را ممکن می سازد ولی آینده را از ما می گیرد . نگرانی و دغدغه من از همان زمان که خودم را

شناختم همین بوده است . هر زمان که تصمیمی گرفتم تا آینده ام ، فردای خودم و عزیزانم را تغییر دهم ،

همیشه مانعی سر راهم قرار گرفته ، وقتی این موانع را می شمارم می بینم که مقابله با آنها یا از سر راه

برداشتن شان هرگز آسان نبوده است .

تلاشم را کرده ام ، تمام توانم را به کار گرفته ام اما دلایل عدم موفقیتم را در ناتوانی خودم نمی بینم . همه

چیز به محیط پیرامونم باز می گردد .

تلاشم را کرده ام تا اطرافم را تغییر دهم از اطرافیانم شروع کرده ام ، حتی دختری که با تمام وجود دوستش

داشته ام اما ناموفق بوده ام . همه می پذیرند که ایده های من درست بوده ، گاهی در همان ابتدا به

تلاشم احترام گذاشته اند اما بعد با جریانی یا جریان هایی همراه شده اند که مانع دستیابی همه ما به

خواسته ها و آرزوهایمان است . سالهاست که این اتفاق تکرار می شود _ پیاپی تکرار می شود .

و با این بار فردا چه خواهد شد ؟ می دانم تغییری باید ایجاد شود اما چگونه ؟ آیا باز هم باید ماند و جنگید ؟

یا باید راه دیگری یافت ؟ هرگز فکر نکرده ام از جنگیدن خسته شده ام ، ابدا اینجور نیست اما برای ادامه

تلاش هایی که اسم آن ها را تلاش های انسانی و اخلاقی گذاشته ام به همراه یا همراه هایی نیاز است

که در اینجا پیدا نمی شود .

                    اگر نظری دارید _ اگر پس از سال ها یا ماه ها یا حتی چند بار خواندن مطالبم می توانید

                    راهی پیش پای من بگذارید از آن استقبال می کنم .


شنبه 17 مرداد 1394برچسب:, |
 

بدون تردید همین یکی ... !

خوب یادم هست که یکی از مطالب نوشته شده توسط من در سال گذشته موضوع آواره های خیابانی بود . این نوشته ها همان زمان هم حساسیت و واکنش بسیاری از خوانندگان نوشته هایم را از پی داشت .

صحبت از آوا ره های خیابانی به عنوان بخشی جدایی ناپذیر از تصویری بود که هر روزه ما آن ها را می بینیم و حتی به دیدن شان عادت کرده ایم . یعنی مجبوریم که عادت کنیم . نوشته بودم همه ما در خانه هایمان آینه داریم و می خواهیم که در آینه هایمان تصویر خودمان را زیباتر ، بهتر و دلچسب تر ببینیم . در همان نوشته ها به این نکته اشاره کردم که خیابان گردها و آواره های خیابانی و دربه درهای اجتماعی ، آينه های ما هستند در خیابان های خیال ما اما در واقعیت های تصویر شهر و کشورمان .

یکایک آن ها ، ما و سرنوشت حقیقی مان را به شکل صریح تر و بی پرده تر در برابر چشمان خودمان قرار می دهند . حالا باید پرسش هر یک از ما از خودمان این باشد که چقدر به این آينه ها نگاه می کنیم ? آیا گاه به گاه تمیز شان می کنیم ? حتی جایشان را تغییر می دهیم تا زاویه ای دیگر خودمان را در آن ها ببینیم ?

هدف من از اشاره به این مطلب باز گفتن روابط اجتماعی نابسامانی بود که همگی ما را تهدید می کند . قصدم این بود که شاید با هم فکری یکدیگر بتوانیم تغییری در شرایط شان به وجود آوریم . حتی اندکی در کاستن از دردشان مفید فایده باشیم .

اما هیچ نمی دانم چرا اشاره به این مطلب خیلی ساده سبب شد تا عده ای به من بگویند چنین موضوعی چه ربطی به تو دارد ? مگر تو سیاستمداری یا قانون گذار یا مجری قانون ? نوشته بودم آواره های خیابانی مانند لکه هایی سیاه فزاینده ای هستند که چهره اجتماع مان را تیره می کنند ، مثل قارچ های سمی پیرامون ما رشد می کنند ، گرده می پراکنند و نه فقط تصویر ما را در آینه‌های خودمان کدر می کنند بلکه تنفس را هم غیر ممکن می سازند . عامل افزایش بیماری های لاعلاجی هم در سطح اجتماع هستند . نوشته بودم : شاید تک تک پزشک هایی که در این شهر مطب دارند یا کادر درمانی بیمارستان ها ، فروشندگان گياهان دارویی یا همان عطاری ها و شاید همه ما ها بتوانیم به سهم خودمان پیشنهاد ها یا توصیه هایی برای کاهش تاثیر یا مقابله های کوتاه یا بلند مدت با این ویروس ها و میکروب ها ( از دیدگاه پزشکی و نه اخلاقی و انسانی و اجتماعی ) ارایه بدهیم . درست مثل سیاستمداران ، اما توصیه های سیاستمداران هیچ وقت بلند مدت نیست فقط تا زمانی کار ساز است که آن ها بر سر کار باشند .

حالا از شما می پرسم این مطلب نوشته شده از سوی من چه اشکال یا اشکال هایی می تواند داشته باشد ? آیا مگرنه این که خود حقیقتی است مسلم ? پس چرا اطرافیانم را و خوانندگان مطالبم را حساس می کند ? آیا اگر فقط به نوشتن شوخی ها و مطالب هجو آلودي قناعت می کردم نه فقط همه راضی بودند بلکه مورد تشویق هم قرار میگرفتم ?! این میان گناه من آیا خیلی بزرگ بوده است ?! یعنی آن قدر بزرگ بوده که بزرگان را وادار کرده با اخم به من نگاه کنند یا حتی گوشه چشمی داشته باشند ? من متاسفم که سبب رنجش آن ها را فراهم کرده ام . مخلص همه شان هم هستم .


جمعه 16 مرداد 1394برچسب:, |
 

آن انتخاب و یا این اجبار !?

نوشته قبلی من باز هم واکنش دوستان نادیده ام را در پی داشت :

ظاهرا این جا و در این کشور همه ما به یک زبان حرف می زنیم اما با یک گوش نمی شنویم یا نمی خواهیم بشنويم _ شاید هم براي این نخواستن ها دلیلی وجود دارد که من از آن بی خبرم . اما خوب به یاد دارم اولین بار که نوشتن را آغاز کردم ، اولین جمله هایم این ها بودند : خیلی خیلی ممنون و سپاسگزارم ، نسبت به من لطف زیادی داشتید .

همه کسانی که با تشویق و اصرار مرا ترغیب به نوشتن کرده اند و می کنند نسبت به من لطف داشته اند و دارند . همه شما می دانید روزهای اول با چه ترس و نگرانی نوشته هایم را در معرض دید همگان قرار می دادم و از همان ابتدا دوستان زیادی پیدا کردم به سرعت به این نتیجه هم رسیدم که کار مفید فایده و مثمر ثمری انجام می دهم . ابتدا کمی نگران بودم اما حالا با داشتن پشتیبان ها و هم فکرهايي چون شما کمتر احساس نگرانی و تنهایی می کنم . حالا پشتوانه های بزرگی دارم .

همان زمان نوشتم که : ابراز عقیده ها و نقطه نظرهایتان مرا دلگرم و دلگرم تر می کند چرا که دریافته ام مشکلاتی را که من به آن ها می پردازم دغدغه دوستان دیگری هم هست . دوستانی که تعدادشان هم کم نیست . راستش را بخواهید حالا نه فقط به اشتراک گذاشتن مسایل و مشکلات شخصی ام در اجتماعی که در آن زندگی می کنم می اندیشم بلکه خوشحالم از این بابت که همراه ها ، یاور ها و هم عقیده هایی را خواهم یافت تا با کمک آن ها بتوانم مشکلاتمان را حل کنم یا از بارشان کم کرده باشم . درست است که ما تا رسیدن به ایده آل ها و آرمان های شخصی مان خیلی فاصله داریم اما وظيفه ما تک تک این است که هرگز از پا ننشینیم ، خسته نشویم و سکوت نکنیم با همدیگر هم سخن و هم کلام شویم ، صداهای مشترک را دریابیم و به یکدیگر احترام بگذاریم . ابدا قصد من گله کردن و شکایت کردن نیست . 

ما به عنوان مردمی که در طول تاریخ همیشه نادیده گرفته شده ایم و مورد ظلم و جور آزار قرار گرفتیم همواره از اهداف اخلاقی و انسانی خود غافل مانده ایم ، خیلی از اوقات وظایف فردی و جمعی مان را فراموش کرده ایم و همین موضوع سبب شده تا نتوانیم به خواسته ها و آرزوهایمان دست پیدا کنیم . اما حالا و در طول سال های گذشته روزنه های امید بیشتری در برابرمان گشوده شده است . آیا نمی خواهیم از این روزنه ها بهره بگیریم ? نمی خواهیم آینده روشن تری را در برابرمان داشته باشیم ?

قطعا همه ما به این پرسش ها ، پاسخ مثبت خواهیم داد اما در خیلی از مواقع خود ما مانع خودمان می شویم . این مطلب را برای دوستانی نوشتم که مطالب قبلی من به مزاقشان خوش نیامده است . به این دوستان می گویم حتی اگر به من ناسزا بگویند و تهدیدم کنند باز هم دوستشان دارم و برایشان نه فقط بهتری آرزوها را داشته بلکه آرزو می کنم  روزی بیاید که به یک زبان مشترک دست پیدا کنیم .

                                 این مطلب را پی گیری بفرمایید _ لطفا 


پنج شنبه 15 مرداد 1394برچسب:, |
 

این و یا آن !?

همواره تردید کرده ام نوشته هایم به درد کسی خواهد خورد و یا خیر ? آیا فقط برای راحتی خیال خود من و آسودگی خاطرم می نویسم یا شاید همراه یا همراه هایی ، هم فکر و هم عقیده پیدا می کنم و یا خیر ? به پاسخی که می خواستم رسیدم : 

همین که گروهی پیدا می شوند و نسبت به نوشته هایم واکنش های حتی منفی نشان می دهند ثابت می کند که موفق بوده ام . دلیلش هم بسیار ساده است مگر نه این که هر اعتقادی باید دوستان و دشمنانی داشته باشد ? اگر کسانی به راستی و با تمام وجودشان مخالف اعتقاد ، عقیده یا روش یا طرز فکری باشند به این معناست که آن عقیده و مرام ارزش پا فشاری را دارد . 

در نوشتن مطالبي که در طول سال های گذشته خواننده شان بوده اید همواره نظر خوانندگان برایم مهم بوده است . آن ها هم هیچ گاه از این لطف دریغ نکردند حالا چه کسانی که مخالف ایده های من بوده اند و چه کسانی که با آن ها موافق بودند یا موافق شدند . در هر صورت همگی شان لطف داشتند . 

فقط نکته ای هست : چه نیازی است به تهدید یا توهین ? به اعتقاد خودم کار بدی انجام نداده‌ام دریافته ها و آموخته ها و نقطه نظرهایم را با دیگران به اشتراک گذاشته ام همین و بس . آیا نباید چنین کاری می کردم . آیا گناهی بزرگ مرتکب شده ام ? من که هرگز به کسی توهین نکردم حتی نام شخص یا گروهی را نبرده ام پس چرا مدام تهدید می شوم ? 

دو ماه قبل و پس از توهین های بسیار نوشتن را متوقف کردم . به خودم گفتم ارزشش را ندارد . درست است که لذت می برم از این که گروهی هم فکر را پیدا کنم و ایده هایم را با آن ها به اشتراک بگذارم و درست است که از ایده ها یشان لذت می برم و می آموزم اما ارزش شنیدن توههين و تهدید شدن را ندارد .

طاقت نیاوردم باز نوشتن را شروع کردم . دیدم که به آن نیاز دارم . می خواستم رابطه ای متفاوت و متمایز از آن چه هست را با دیگران داشته باشم ، به اعتقاد خودم گناهی مرتکب نشده ام اما برخی از خوانندگان مطالبم با من هم عقیده نیستند .

هیچ اشکالی ندارد از دیدگاه من عقیده همه افراد محترم است اما این شیوه مخالف را که به ناسزا گفتن و تهدید کردن منجر می شود و حتی نوشته هایم حک شده یا آن را مسدود می کنند ، شیوه ای غیر اخلاقی ، غیر انسانی و نا پسند است . 

با مرور کردن نوشته های قبلی ام در می یابم که راه درستی را انتخاب کرده ام و از این بابت بسیار شادم . من چیزی نگفته ام و ننوشته ام که کسی را برنجاند . درست است که ممکن است با عقیده ای یا جریانی همسو نباشد اما این دلیلی برای مخالفت نیست _ ابدا نیست و نمی تواند باشد _دلم می خواهد مروی بر مطالب قبلی ام داشته باشم و این کار را از فردا آغاز خواهم کرد . آرزو دارم مرا آن جور که هستم و نیستم را چنان که هست قضاوت کنید . انتظار دیگری ندارم .

                                                                     دیگر پیمان نگران 


چهار شنبه 14 مرداد 1394برچسب:, |
 

" تکرار آن تجربه "

به یاد دارم سال گذشته یکی از مقاله هایی که نوشتم و مورد توجه دوستان و خوانندگان مطالبم قرار گرفت بحث گران شدن نان بود و اتفاق هایی که پیامد آن رخ داد .

تجربه بسیار بی نظیری بود . در طول چند روز گذشته باز هم شوخی های تهدید آميزی با من صورت گرفت و تصمیم ناگهانی گرفتم :

تصمیم گرفتم تا کمتر بنویسم ، آخر من هم نگرانی های خاص خودم را دارم !

و اما تکرار تجربه گذشته باز در من این انگیزه را بیشتر از قبل به وجود آورد تا به این موضوع بپردازم هر بار با گران شدن قیمت یکی از کالاهای اساسی مثل نان نگاه مشتریان در فروشگاهم حال و هوای دیگری دارد ، با دقت بیشتری به قیمت سایر کالاها نگاه می کنند ، حتی به چهره من ، شیوه محاسبه قیمت کالاهای خریداری شده و .... !

گاهی حتی همان احساس گذشته در من زنده می شود : آيا مقصر افزایش قیمت نان من هستم ? نگاه ها این حرف را القا می کند و نشان می دهد ....  

باز هم همان احساس گذشته در من زنده می شود : مگر من وزیر اقتصاد یا بازرگانی یا رئیس اتاق اصناف هستم ? پس چرا مرا نفرین می کنید ? 

این اشکال از همان جا ناشی می شود که قبلا هم نوشته بودم . دیگران نگران این هستند که مبادا به خاطر افزایش قیمت ها من بخواهم سرشان کلاه بگذارم تا خودم کمتر ضرر کنم و آیا این امر دردناک نیست ?

قبل از این فقط اشاره کرده بودم : بده بستان ساده ای است _ روابط اقتصادی و اجتماعی مان به همین سادگی تعریف می شوند و معنایش این است : " نان را به نرخ روز می خوریم " هیچ یک از ما " انسان ها " حدود مسولیت های اجتماعی و اخلاقی و وظایف شهروندی خود را بیشتر آن چه برایمان تعریف شده و ( ناقص هم بوده ) نمی شناسیم و اتفاق هایی چون برخوردهای اخیر نشان می دهد که این تعریف ها خیلی کم و خیلی نا کافی هستند . هر کدام از ما فقط به خودمان فکر می کنیم و این خیلی بد است . خیلی بد است چون هیچ خودی به تنهایی یک اجتماع را تشکیل نمی دهد و یا نمی گرداند .

این اتفاق تاثیر مخربی بر معنویات ، اخلاقی و ارزش های مادی جامعه مان دارد بسیار متاسفم ... شرمنده خودم ، خانواده ام و اجتماع پیرامونم هستم . اما چه کاری از من بر می آید ? آیا می توانم یک آگهی بسیار بسیار بزرگ درب فروشگاه نصب کنم و در آن بنویسم : 

آهای مردم من بی تقصیرم ، گناهی ندارم من به شغل شرافتمندانه فروشندگی مشغولم !

و اما اگر از من نپذیرند آیا امکان ترورم به وجود نخواهد آمد ? حتی اگر ترور شخصیتی باشد ? 

خیلی خیلی نگرانم چه کمکی از شما خوانندگان محترم برای من ساخته است ? 

                                                         منتظر راهبردهای راهگشایتان هستم .


چهار شنبه 14 مرداد 1394برچسب:, |
 

پایان " محله ما "

سلام و صد سلام به محضر خوانندگان مطالبم _ نمی دانم باید خوشحال باشم که این چنین از نوشته های من استقبال می شود یا نگران شوم چرا که تعبیرها و تفسيرهايي این چنین متفاوت از سوی خوانندگان ابراز می گردد .

دوست گرانقدری نوشته بود : می دانم تلاش می کنی تغییرات فرهنگی و اجتماعی در همین فضای محدود و بسته به وجود بیاوری اما به خاطر داشته باش تا وقتی محیط سیاسی و اجتماعی پيرامونت تغییر نکند ابدا نمی توانی موفق باشی .

در پاسخ به این دوست عزیز می گویم حق با توست اما اگر سر جایم بنشینم و فقط شاهد و ناظر اطرافم باشم چه فرقی با سنگ ها و آجرهای کوچه دارم ?

یا دوست ارجمند دیگری نوشته بود : وقتی از محله خودت سخن می گویی با کنایه و زیرکی بسیار مسایلی را مطرح می کنی که تمام جامعه پيرامونت را در بر می گیرد و مثال زده بود : نوشته بودی از سر کوچه که نگاه می کنی انتهایش دیده نمی شود یعنی آن که خواسته ای آینده ای نا معلوم و نا مشخص را برای ساکنان جامعه ات مطرح کنی .

حق با این خواننده خوب من است . همان چیزی یا چیزهایی که مرا نگران می کنند برایم ایجاد وظیفه هم کرده اند تا در خصوص آن ها بنویسم و حداقل هشدار داده باشم . عدم وجود آینده فکری و کاهش روز افزون امید به آينده دغدغه شخصی ام بوده و هست . دوست نازنینی به مطلب من در خصوص درخت های محله اشاره داشت و برایم نوشته بود . درخت های محل را نمادی از انسان های ساکت و بی زبان دانسته ام که اعتراضی نمی کنند و کج و کوله می رویند تا خودشان را با شرایط پیرامونشان وفق دهند دلیل هم از نوشته های من آورده بود : این مطلب هم نشان دهنده شعور ذاتی درخت هاست که خودشان را کج و کوله می کنند تا بریده نشوند .

و یا دیگری به موضوع گربه ها اشاره داشت : آن ها به یک وفاق اجتماعی و قومی دست یافته اند و نیازی به دستگاه های عریض و طویل انتظامی و قضایی ندارند حق با این دوستان است . برخی خبرها مرا آزار می دهد و وادارم می کند تا این جور بنویسم . همین موضوع آخر یعنی گربه ها را در نظر بگیرید ، وقتی در خبرها می خوانم که در کشور ما بیست و پنج ملیون پرونده قضایی در جریان است ، دلم به درد می آيد .

یعنی از هر سه نفر ساکن این مملکت یکی از مشکلات قضایی و حقوقی رنج می برد حال شما به من بگویید چاره چیست ? چه باید کرد ?

پس گربه ها دستاویز من می شوند تا چیزی را بگويم که باید گفته باشم _ وظیفه من همین است چون به عنوان یک انسان نمی توانم به چنین وقایعی بی تفاوت باشم .

بی تفاوتی به شرایط جامعه ام و نسبت به اوضاع و احوال هم وطنانم درست مثل آن است که سنگ و چوب و آجر باشم : من وظیفه دارم بنویسم و اگر حداقل از میان ده ها خواننده این مطالب چند نفر هم پیدا شوند که منظور مرا دریابند باز هم تسکيني برایم خواهد بود ، شاید همین کافی نباشد ولی در حال حاضر مرا بس است چرا که تجربه به من ثابت کرده که بیش از این انتظاری نمی توان داشت .

داستان محله ما را همین جا به پایان می برم . واکنش های دوستان و عزیزان هم نگرانم کرده و هم خوشحالم از این که مورد توجه قرار گرفته است . محله ما ، شهر ما و کشور ما هیچ فرقی ندارند آن چه اهمیت دارد اخلاق و انسانیت و پایبندی به وظایف انسانی و اخلاقی است که بر عهده یکایک ما قرار دارد .

داستان محله ما و این محله برای شخص من پایان گرفته است . دریافته ام که اگر چه گفتنی ها در این خصوص بسیار است اما بسیاری از آن ها تکراری شده ،تبدیل به حقایقی شده اند که همگان می دانند اما برای خود و دیگران پذیرفته اند و من می باید فکری به حال خودم بکنم :

شاید محله ام را عوض کنم . این جوری حداقل می دانم براي سایر هم محله ای هایم مفید خواهم بود . اگر دلم برایشان می سوزد و برای پیشرفت شان تلاش می کنم آن ها هم مرا می پذیرند و دوستم خواهند داشت .

شاید در آن جا زندگی متفاوتی داشته باشم ، فقط با نوشتن حرف دلم را نزنم بلکه دست هایم و توانم را به کار بگیرم تا همگی با هم زندگی کنیم .

داستان این محله را به پایان می برم : در طول مدتی که در آن و به آن مشغول بودم دوستان خوبی پیدا کردم . حتی آن ها که انواع و اقسام توهین ها را به من روا داشته اند دوست خود می دانم . معتقدم هیچ ایده و نظری را بازور و قدرت نمی توان به دیگری فهماند . یا  دیگری را با این روش با خود همراه کرد . حیف که خیلی ها متوجه این موضوع مهم نیستند .

کم کم باید بروم . سرتان را درد آوردم . مرا خواهید بخشید .

                                                                                      ارادتمند و دوستدار همیشگی تان  دیگر پیمان 


دو شنبه 12 مرداد 1394برچسب:, |
 

" محله ما "

برخی از خودروهای دوستان و واکنش های ایشان نسبت به نوشته های من بسیار جالب است . به عنوان مثال برای اولین بار دوستی نوشت : 

مبادا فکر کنی ما نمی فهمیم حرف حساب تو چیست ، از محله ات می گویی اما گفته هایت بسیار وسیع تر و فراگیر تر از یک محله است . یواشکی و زیرپوستی به اسم محله ات حرف های گنده تری را به خورد ما می دهی . مبادا خیال کنی ما خنگ هستیم !

در جواب این دوست گرامی و ارجمندم باید بنویسم ، خدا نکند من چنین توهینی را به هیچ کس و به خصوص خوانندگان مطالبم که بدون وجود آن ها خودم هم هیچ هستم روا بدارم . عزیزان من واقعیت این است که محله من بخش کوچکی _ خیلی خیلی کوچک از کشور است . در سطح خرد خیلی از اتفاق های آن جا ( در کشور و میان هم وطنان من ) این جا هم تکرار می شود و اما در سطح کلان فقط یک تفاوت وجود دارد : 

در این محله ساکنان محل برای سرنوشت شان تصمیم نمی گیرند ، زندگی خودشان را خودشان تعریف نکرده اند اما در سطح کلان از مقام معظم رهبری گرفته تا مجمع تشخیص مصلحت نظام جمهوری اسلامی ایران و تا مجلس و دولت و همین جور بیا پایین و پایین تر تا دولت های محلی مثل شهرداری ها و غیره تصمیم گیری ها و جهت بخشی سیاست ها و عملکردها از بالا به پایین صورت می گیرید و معنای دموکراسی یا همان مردم سالاری هم همین است .

حالا اگر سیاست گذاری ها و تصمیم گیری ها دقیق و درست باشد شرایط " محله ما " هم بهتر بهتر خواهد شد و ضد البته این امر ، امری بسیار بدیهی و مسلم است . توجه به این نکته نیز ضروری است که من گله ای ندارم مجبورم خیلی از رخدادها و اتفاق ها را در محله ام بپذیرم و به اصطلاح تمکین کنم . قبول . این کار را می کنم ولی تأیید می فرمائید که خیلی دشوار است ! قطعا من عجله دارم و مثل دیگران صبور نیستم . این حسن است و یا عیب نمی دانم . فقط مي دانم خصلت بنده است . وقتی ما قرار است الگویی کامل از توسعه یافتگی را در ابعاد فرهنگی ، اجتماعی ،سیاسی ، اخلاقی و انسانی برای تمام جهان به نمایش بگذاریم وظیفه خیلی سنگینی بر عهده داریم در این صورت هیچ کدام از محله های ما نمی باید با مشکلاتی مثل مشکلات محله من مواجه باشد . هیچ فرقی هم نمی کند که این محله در کجای کشور و در کدام شهر ما از شمال گرفته تا جنوب و از شرق گرفته تا غرب قرار گرفته باشد .

هیچ تفاوتی نمی کند : توسعه یافتگی و پیشرفت در تمام ابعاد اخلاقی و انسانی ، اجتماعی و فرهنگی ، اقتصادی و سیاسی می باید در تمام محله ها اتفاق بیفتد . برای قوم لر و ترک و کرد و بلوچ و فارس می باید یکسان باشد و همه ما محله هایی ، شهرهایی و کشوری داشته باشیم که در آن ها " زندگی " کنیم . 

از زندگی نوشتم اجازه بفرمائید تعریف خودم را از زندگی بیان کنم : زندگی از دیدگاه من نفس کشیدن است و نه همان دم و بازدم معمولی که حتی در خواب هم ناچاریم انجامش بدهیم تا روزگارمان بگذرد و زنده باشیم .

دوستان خوب من که هر روز به تعدادشان اضافه می شود همیشه نشان داده اند که در این گفته با بنده موافق هستند . آن ها همیشه همراهی ام کرده اند و از این بابت شرمنده یکایک شان هستم . دوستان خواننده مطالبم نوشته اند که اشاره های مرا در می یابند و در بسیاری از موارد با آن ها هم عقیده هستند .

این امر باعث امیدواری من می شود اگر چه گاهی خیلی از اوقات برخی از عزیزان خواننده توهین ها و ناسزاهایشان را از این نویسنده مودب دریغ نداشته اند دلیلش را نمی فهمم . اگر مطلبی را نوشته ام که پاسخ منطقی و عقلانی داشته چرا باید توهین بشنوم ? 

عزیزان من درست است که ما در کشوری در حال توسعه زندگی می کنیم و هنوز نتوانسته ایم شرایط حاکم بر زندگی مان را با آزاد اندیشی تطابق دهیم اما فراموش نکنیم اخلاق و اخلاق مداری و اخلاقی رفتار کردن می باید بر تمام عملکردهايمان حاکم باشد .

اگر این یکی را هم نداشته باشیم هیچ چیز نداریم و چیزی برایمان باقی نمانده است . همگی ما انسان هستیم . اگر قرار باشد انسانیت هم از عملکردهایمان حذف شود دیگر چیزی نخواهیم داشت . چیزی برایمان باقی نمی ماند . هیچ چیز . 

در نوشته های قبلی ام از " عشق " سخن گفتم ، دوستان از این موضوع استقبال کردند احساس کردم همگی به این درد مبتلا به دچار هستند یا از نبودش سخت آزار می بینند . حالا چه دلیلی دارد که به گفته شود چرا به این موضوع پرداختم و حتی عدم وجود عشق را به مسایلی مرتبط می کنم که به ظاهر ارتباطی با آن ندارد ? باور کنید حتی یک موضوع بسیار شخصی مانند " عشق " می تواند ریشه در مسائل بسیار بزرگ تری داشته باشد که غالبا از تاثیر آن ها غافل هستیم . مثلا وقتی شرایط اقتصادی دشوار باشد عشق شکل دیگری به خود می گیرد . یا وقتی زیر ساخت های فرهنگی ما از استواری لازم برخوردار نباشد بدیهی است که سمت و سوی مفاهیم عشق تغییر می کند . باید باور داشته باشیم که ما در یک جامعه در حال گذار زندگی می کنیم . ما در حال گذار از توسعه نيافتگي به سمت توسعه یافتگی هستیم . 

حالا چه باید کرد ? وظیفه هر یک از ما اعضای این جامعه در این مرحله بسیار خطیر و مهم چیست ? این پرسشی است که من همواره از خودم و سایر دوستانم داشته و دارم . 

                                                                          ارادتمند همگی شما _ پیمان .


یک شنبه 11 مرداد 1394برچسب:, |
 

" محله ما "

عشق در محله ما حکایت غریبی دارد ، غریب درست به اندازه غربت عشق ....

راست گفته اند که تمام عواطف انسانی ( مثل عشق ) مي تواند تحت تأثیر شرایط اقتصادی سیاسی _ اجتماعی و فرهنگی قرار گیرد . این جا هم همین حکایت است .

ضرب المثلی هست که می گوید گرسنگی نکشیده ای که عاشقی یادت برود ، راست است اما تاریخ این کشور فراز و فرودهای زیادی را شاهد بوده مثل حمله مغول ها و اعراب و ...

اما در تمام آن دوران ها همیشه " عشق " راه فرار و راه نجاتی بوده است . ( منظورم فقط عشق به زن ها نیست ، چون در این جامعه مرد سالار تا همین قرون اخیر فقط مردها شاعر بودند و ادیب بلکه هر عشق ؛ عرفان ، فلسفه ، طبیعت و بالاخره مذهب .

عشق راه گریز بوده ، دستاویزی برای آن  که آدم ها حداقل در حریم شخصی خودشان راهی برای مبارزه ، راهی برای نفس کشیدن و تنفس در خفقان و در ظلم و جور حاکم بر اجتماع شان داشته باشند . اما در محله ما این اتفاق تکرار نشده و ظاهرا قصد ندارد که تکرار شود .مدام وا پس می رویم . به دنبال دلایلش نیستم ، فقط نگران آینده ام .

شاعرانه های ما حتی اگر خطابشان و فضایشان به زنان و یا ماجرای زنان و یا ماجرای زنان و مردان باشد باز هم دیگر عاشقانه نیستند ، یک چیزی کم دارند حتی خیلی کمتر از توصیف چشم و ابرو و قد قامت یار ...

نه در بیان و نه در مفهوم ، مضمون یا محتوا چیزی و چیزهایی کم دارند حالا دلیلش چیست ? 

ما کم آورده ایم یا فضای اطرافمان کم است ? یا حتی شاید کم بودن های اطراف برای این است که کم باشیم !

مشکل من " عشق " هست و نیست . این آرزوی دیرینه ام همیشه با من است که پیدا کنم رابطه ای را ( نه فقط با یک زن ) که بتوانیم تعارف ذهنی ام را از عشق و عاشقی کردن بر آن حاکم کنم و این جا چنین سعادتی امکان پذیر نیست ، یعنی سعادتمند شدن ، احساس رضایت کردن و در نهایت عاشق بودن ممکن نیست . 

ریشه این داستان خشکیده نه فقط در اجتماع اطرافم بلکه در رگ و پی و استخوان آدم هایش ، هر چقدر هم دنبال دلیلش می گردم ، به یک پاسخ روشن نمی رسم بلکه دلایل زیادی دارد که سر جمع کردن همه شان یک مغز متفکر جامعه شناس ، پژوهشگر فرهنگ ، نظریه پرداز علوم سیاسی و انسان شناس را می طلبد . من نیستم .اما عاشق چرا ?!

می خواهم عاشق باشم و عاشقی کنم .

حالا جامعه ام این اجازه را به من نمی دهد . نداشتن عشق فقط مشکل من نیست خیلی خیلی از جوان ها هم نه فقط معنی عشق را نمی دانند بلکه انگیزه ای هم برای یافتن آن ندارند و این گناه کردن آن ها نیست . یاد نگرفته اند . آموزش ندیده اند و همین باعث شده تا مفهوم عشق در جامعه ما عوض شود . این امر گناه کیست ?


شنبه 10 مرداد 1394برچسب:, |
 

عشق در " محله ما "

 در این روز و روزگار عاشق شدن حکایت غریبی شده است ، اگر کسی به من بگويد عاشق شده ام و معشوقم هم مرا دوست دارد ، حاضر است پا به پای من بماند و تلاش کند تا با هم به جایی برسیم ، تردید می کنم مبادا اشتباه شنیده باشم یا او حرف دیگری گفته و من مقصودش را نفهمیده ام .

" عشق " به کلمه نا آشنایی در گوش همه ما تبدیل شده است . عاشق شدن معنا هاي مختلفی به جز آن چه باید داشته باشد را برایمان تداعی می کند و از همه این ها مهم تر و دردناک تر غریبه شدن ما با این کلمه زیباست . وقتی کلمه عشق بر زبان کسي جاری می شود جوری نگاهش می کنیم که انگار با زبان اقوام منقرض شده در پیش از تاریخ با ما سخن گفته است ، و البته شاید هم کمی حق داشته باشیم . مگر در این دوره و زمانه عاشق شدن و عاشقی کردن یا اصلا به عشق فکر کردن معنا دارد ?

مهربانانه ترین توصیه به آدمی که او برایت از عشق می گوید این است : برو فکر خربزه کن ، نه خیر ببخشید این جور باید نوشت : برو فکر نان کن که خربزه آب است ! 

در این شرایط بسیار بد اقتصادی با این هزینه های بالا ازدواج کردن و زن گرفتن و حتی شوهر کردن یا تشکیل خانواده دادن بیشتر به یک شوخی شبیه است شنیده اید می گویند : گذشت آن زمانی که سان گذشت ? ....

حالا و در این زمانه وانفسا اول از همه عشقی نیست اگر هم عشقی پیدا شود که عشق باشد تا تبدیل شدنش به عاملی برای تشکیل خانواده و یک زندگی پایه گذاری شده بر اساس عشق و محبت فاصله ها بسیار است .

همیشه از خودم می پرسم چه شده که این اتفاق افتاده ? کجای کار لنگ می زند ? ما چه کرده ایم که به چنین عقوبتی دچار شده ایم ? چرا باید ساده ترین و زیبا ترین پیوند در زندگی آدم ها با چنین سرنوشت شومی مواجه باشد ? 

برای یافتن پاسخ این پرسش ها هر کسی راهی را نشان می دهد . بعضی ها حتی گناه را به گردن شبکه های اجتماعی می اندازند و می گویند این مشکلات همه ناشی از توطه های کشورهای غربی است یا می گویند دوره و زمانه بد شده ، آدم ها بدتر اما هیچ کس نیست که بگويد چرا " ما " بد شدیم و یا چرا تحت تاثیر مثلا رسانه ها یا شبکه های اجتماعی که حدود فرهنگ و سنت ها و جامعه ما را تهدید می کنند قرار می گیریم ? خدا می داند پاسخ کجاست اما هر چه که هست جای خیلی خیلی دوری است و از دسترس عموم مردم ما به دور ....


جمعه 9 مرداد 1394برچسب:, |
 

" محله ما "

موضوع شايعه و شایعه پردازی در محله ما ، به ویژه پس از رخدادهایی تاثیر گذار چون دست يافتن به توافق در مذاکرات هسته ای سبب شد تا چندین نوشته من توسط شما عزیزان مطالعه شود و همان جور که قبلا هم خدمتتان عرض شده بود مطالعه و بررسی بازخوردهاي این نوشته ها کمک بسیار بزرگی برای نویسنده است .

از ویژگی های خاص و منحصر به فرد محله ای که در آن زندگی می کنم برایتان بارها و بارها نوشته ام . در قياس با کلان شهر تهران این محله و مردمانش الگویی کامل از نقاط ضعف یک فرهنگ بازمانده از توسعه را به نمایش می گذارد .

در این جا نقاط ضعف رانندگی یکایک ما ، کاستی های فرهنگ شهر نشینی مان آداب و رسوم همسایگی و بسیاری دیگر از مشکلات اجتماعی ، فرهنگی ، خانوادگی و فردی ما را بیشتر از هر کجای دیگر نشان می دهد .

حتی حرفه ها و مشاغلی که مبنای گردش اقتصاد محلی هستند متفاوت با هر کجای دیگر هستند ، مشکلاتی سر راهشان وجود دارد که در کمتر منطقه ای از تهران و حتی در کشور می شود مشابهی برایش یافت .

دلیل آن هم بسیار روشن است : این جا همان مرز برخورد سنت ها با نظام های جدید زندگی است .

در این جا بهره گیری از ابزار شایعه برای تحمل مشکلات ، کاستن از آن ها و یا رویا رویی با سختی ها و کاستی ها در زندگی فردی و یا جمعی و یا حتی به عنوان یک منفذ برای پیشگیری از انفجار به دلیل پر شدن ظرفیت تحمل انسان ها و عبور از آستانه تحمل بهره گرفته می شود .

تنوع اقوام و فرهنگ ها در این محله شوخی ها را از سطوح کلان سیاسی به شوخی با اقوام کرد و ترک و لر و حتی شهرهایی چون قم و قزوین و رشت می کشاند یا با آن ترکیب می کند و شاید راهی برای باور پذیر شدن شان از این طریق می یابد .

حال باید دید شایعه و شایعه پردازی که سرعت گسترش بالایی دارد و تأثیر گذار هم هست ( به دلایلی که گفته شد ) آیا می تواند دردی از کسی دوا کند ? مسلم است که خیر جز افزایش مشکلات بیشتر هیچ فایده ای ندارد به جز بالا بردن آستانه تحمل عموم مردم . و اما در حقیقت دور کردن آن هاست از آن چیزهایی که باید بدانند و به راستی اگر بدانند چه می کنند ? به جست و جویش می پردازند و در نهایت حق و حقوق خود را طلب خواهند کرد هر چند شاید این روند زمان بر و طولانی باشد . این امر ، اما فقط یک فایده داشته است ، امکان مطالعه و بررسی بیشتر را برای من امثال من فراهم می آورد . مرا قادر ساخته به دلیل حرفه ام و ارتباطی که با عموم مردم محله دارم الگوهای واقعی فرهنگ ، خانواده ، اجتماع و رفتارهای فردی و جمعی را بشناسم و ارزیابی شان کنم . چرا باید چنین باشد ? آیا راه های  دیگری وجود نداشته و ندارد ?

از این بابت باید متأسف هم بود ، بسیار متاسف .... !

                                                                   خدا یار و نگهدارتان تا نوشتاری دیگر ...


جمعه 8 مرداد 1394برچسب:, |
 

" محله ما "

شیوع شایعه ها در محله ما موضوع نوشته قبلی من بود . دوستان لطف و محبت زیادی نسبت به موضوع انتخاب شده از خودشان نشان دادند و هر کس از ظن خود یار من شد ! 

اما یار واقعی ! چرا که هیچ کس دل خوشی از این موضوع نداشت .

برخی هم شکایت زیادی از ضرر و زیان های افزوده این موضوع ( درست بر عکس ارزش افزوده ) داشتند . برخی به صدمات و لطمه هایی اشاره کردند که ناشی از فراگیر شدن چنین رخدادی بود به این معنا که ارزش های حقیقی را در جامعه و فرهنگ اجتماعی از بین می برد .

یا سبب کاهش شعور اخلاقی و انسانی در روابط کلان ميان گروه های اجتماعی می گردد . شایعه شاید راه فراری از فشارهای ناگزیر و مشکلات همیشگی موجود در کشوری چون کشور ما باشد اما این تاثیر شایعه بسیار کمتر از تاثیر های مخربي است که در بلند مدت فرهنگ و اخلاق و حتی انسانیت را تهدید می کند .

خوب به خاطر دارم زمان  به نتیجه رسیدن مذاکرات هسته ای و لغو تحریم ها عموم مردم شادی و خوشحالی شان را با شایعه پردازی نشان می دادند .

خواست اصلی این بود : زندگی می باید آسوده تر و راحت تر بشود _ حالا بهانه اش هر چه می خواست باشد موفقیت تیم مذاکره کننده هسته ای یا نام انتخاب شده برای دولت فعلی " تدبیر و رفاه " طنز و شوخی با این شایعه ها مورد استفاده قرار می گرفت اما هیچ یک از این طنزها و شوخی ها ریشه های عمیقی در شناخت مردم از حقایق کلان سیاسی و اجتماعی و اقتصادی نداشتند .

بنزین ارزان می شود ! نان گران تر نمی شود ! لبنیات سی درصد گران شده به قيمت قبلی و حتی ارزان تر از آن باز می گردد و یا ...

این ها همه به شوخی شبیه بودند . عموم مردم حقیقت را می دانستند . اما کسی هیچ وقت از کاهش ارزش پول ملی سخن نگفت . فقط در پاسخ به این شایعه ها گفته می شد : آن چه در کشور ما گران شود دیگر ارزان نخواهد شد . همین و بس اما این کافی نبود . حالا این پرسش مطرح است که در واقع ما کجای این داستان قرار داریم و شیوه سخن گفتن ما با دیگران چگونه باید باشد تا هم برای آن ها و هم برای خودمان فایده ای داشته باشد ? مساله بزرگ در فرهنگ این کشور در طول قرن های گذشته همین بوده است : باید بدانیم و بر اساس دانسته هایی حقیقی و ارزش های دانستن ها ارتباط برقرار کنیم . نه فقط با دیگران حتی با خودمان هم ...

باز هم در این مورد خواهم نوشت از همراهی های بی دریغ تان ممنونم و آرزو دارم باز هم و باز هم همراهی ام بفرمائید . باور کنید من از باز خورد نوشته های شما بیشتر می آموزم و یاد می گيرم .

 


چهار شنبه 7 مرداد 1394برچسب:, |
 

" محله ما "

در محله ما اگر چه خیلی از چیزها و خیلی از آدم ها شبیه به جاهای دیگر در این شهر است اماتفاوت هایی هم وجود دارد ، به خصوص اگر بخواهی این محله را از نظر ساختار و شکل و ترکیب بندی جميعتي با محله های دیگر مقایسه کنی .

به عنوان مثال سرعت پخش شدن " شایعه " و تصورهای ذهنی در این فضا خیلی خیلی بیشتر است . این امر دلایل زیادی می تواند داشته باشد ، شاید به دلیل قدیمی بودن محله از نظر سکونت اشخاص ، خانواده ها و حرفه هایی است که اقتصاد محل را می چرخانند و حالا در تقابل و تعامل با نو شدن های شهر ، سرعت گسترش " شایعه " و نه واقعیت های عینی خیلی بیشتر از سایر جاها شده و حتی فکر می کنم از سرعت شیوع اخبار غیر واقعی کاسته نمی شود که هیچ . هر روز بیش از پیش افزایش میاید .

انگار شایعه پردازی سلاحی است که همسايه های من از به کارگیری اش لذت می برند تا از واقعیت ها فرار کنند . با وجود این معایب یک حسن خیلی بزرگ هم دارد ، خیلی خیلی بزرگ چون : زندگی کردن در چنين محله ای یک مزیت بزرگ هم دارد . این جا می توانی مردم کشورت و فرهنگ حاکم بر آن را بهتر بشناسی ، قبلا نوشته بودم از همه اقوام و فرهنگ ها این جا می تواني مردم کشورت و فرهنگ حاکم بر آن را بهتر بشناسی ، قبلا نوشته بودم از همه اقوام و فرهنگ ها این جا حضور دارند . حال با بررسی و مطالعه دقیق ! بر روی سرعت توزیع ، چگونگی تبدیل و مراحل تغییر شایعه ها می توان به شناخت بیشتری از فرهنگ عمومی دست یافت .

تو این جا تحلیل های خیلی زیبا و گاه پيچيده و اما همیشه عجیبی از تمام رخدادهای اجتماعی ، فرهنگی ، سياسی و اقتصادی می شنوی ، این تحلیل ها و ارزیابی‌های فردی پس از چند بار دهان به دهان شدن چنان جزئیات واقعی پیدا می کند که نمی توانی باورشان نکنی .

گاه با چنان ایمان و اعتقادی بیان می شوند که تو را با خود همراه می کنند انگار رسولان آسماني برای هدایت تو آن ها را آورده اند . ابدا قادر نيستي میان واقعیت پنهان شده در لایه های درونی این شایعه ها با چرایی و چگونگی انتقال آن ها رابطه ای منطقی برقرار کنی .

امیدوارم با این مقدمه کنجکاوی خوانندگان مطالبم را جلب کرده باشم ، در نوشته های بعدی با ذکر مثال هایی واقعی ( که البته گاهی به اغراق در تحلیل های علمی هم شبیه است ) باز هم همه شما را با خودم همراه کنم . اما به خاطر داشته باشید ابدا قصد ندارم نقش یک مصلح اجتماعی را بازی کنم .

                                                                               ارادتمند همه شما 


دو شنبه 5 مرداد 1394برچسب:, |
 

" محله ما "

در محله ای که هنوز تاثیر بنادهای کهن و حاکمیت های سنتی از روابط زن و مرد گرفته تا همسایه با همسایه حاکم است شنیدن خبری مثل توافق هسته ای و برطف شدن تحریم ها بازتاب های مختلفی داشت :

برخی به امید بر طرف شدن مشکلات اقتصادی همیشگی شان شاد بودند و شادی کردند حتی شادی را بهانه کردند تا باور کنند تغییری در راه است . برخی دیگر ابدا باور نکردند که شانسی برای تغییر وجود دارد پس بی تفاوت بودند . عده ای این موضوع حساس و خطیر را به بحث و گفت و گو نشستند ، راجع به آن گمانه زنی هایی کردند که البته محور تمام این حدس ها و آینده نگری ها خودشان بودند به این معنا که آینده برای ایشان چگونه خواهد بود .

هیچ کس اما حرفی درباره سرنوشت و فردای این محله نگفت . مثلا نگفت که با بهتر شدن اوضاع اقتصادی کشور ، اهالی محل چگونه می توانند بهتر زندگی کنند و شرایط مناسب تری داشته باشند .

جالب این بود که فرزندانمان جایگاه بسیار کم و کوچکی در این گمانه زنی ها داشتند . بدیهی است که این موضوع پذیرفتنی است ، همه ما عادت کرده ایم فقط همین امروز و یا حداکثر فردایمان را ببینیم و نه کمی دورتر را .

اما موضوع بر طرف شدن تحریم ها و موفقیت ایران در مذاکرات تاثیر بسیار جالبی بر فضای عمومی محله داشت : در همان یکی دو روز می شد احساس کرد که حداقل در روحیه تمام اهالی تغییر نا محسوسی ایجاد شده است . حتی آن ها که با جملاتی چون : ای بابا نان که ارزان نمی شود  و یا : به من و تو چه دخلی دارد ! نشان دارد که در عین باور ناپذیری هنوز مشکلاتشان را به صورت کامل و با رضایت خاطر نپذیرفته اند .

در گذشته فقط قر می زدند یا به دنبال مقصر می گشتند اما حالا به دنبال گریز گاهی هستند تا به نا امیدی هایشان جهت دیگری بدهند .

من هنوز باور دارم مردم محله من شایسته تغییراتی هستند که سطح زندگی شان را بالا بیاورد ، نه فقط در حوزه اقتصاد یا معاش آن ها ، بلکه آن جا که می خواهند چیزی یا چیزهایی عوض شود . حتی اگر نمی دانند آن چیز و چیزها چیست ؟!


یک شنبه 4 مرداد 1394برچسب:اجتماعی , فرهنگی , اقتصادی, |
 

" محله ما " ، " محله شما "

محله ای که بارها و بارها و در نوشته های قبلی ام برایتان وصفش را کرده ام می تواند محله شما م باشد یا در هر کدام از شهرهای این کشور پهناور قرار گرفته و یا در طول تاریخ سرزمین من و ما هزاران بار تکرار شده باشد .

... بوده ، هست و خواهد بود . ما آن ها را ساخته ایم و به زندگی در چنین محله هایی دل خوش کرده ایم . انتظار تغییر چندانی ، حداقل در کوتاه مدت نیز نمی توان داشت ...

همه ما در ناخود آگاه خودمان این محله ها و صد البته ساکنانش را پذیرفته ایم ، هر چند منتظر هستیم بهتر و بهتر شوند _ و شاید بهتر شوند : نوعی انتظار یاس آور و نه امید بخش تغییرات در این فضا بسیار کم هستند ، نه به این معنا که پایبند ارزش ها و سنت ها مانده ایم و با شناخت نسبت به این سنت ها و ارزش هایشان ، پذیرفته باشیم که این جا زندگی کنیم _ نه ، ابا این جور نیست و نه به این معناست که قانع هستیم ، نه ، ما به آن چیزها هم که داریم قانع نیستیم ، حداقل در حرف و کلام و شعارهایمان خیر بیشتر می خواهیم اما راه به دست آوردن شان را نمی دانیم .

نمی خواهم بگویم بلد نیستیم یا به ما نیاموخته اند ، سراغ این بحث های اجتماعی جامعه شناختی ، فرهنگی و حتی زبانم لال سیاسی هم نمی خواهم بروم.

فقط می گویم : مقایسه می کنیم ، چندان راضی نیستیم اما در نهایت همین است که هست . و اما در مورد آن بخش تاثیر گذار ، خیلی تاثیر گذار و حتی می توانم بگویم تاثیرگذارترین عامل در تحولات داخلی و تغییرات این محله به شدت مردسالار یعنی زنان محل ... !

زنان محله ما عموما خانه دار هستند ، با وجود آن که تنها دانشگاه مختص زنان بسیار نزدیک به این جاست و حتی بخش هایی از این دانشگاه داخل محله ما واقع شده اما حتی فضای عمومی این حدوده ابدا حس و حال علمی را برای خانم ها تداعی نمی کند بلکه فقط یک " معبر " است همین و بس !

هیچ تاثیری بر ساختار محلی به جز افزایش در آمد کاسب کارها نداشته نه بر فرهنگ نه بر گفتار زنان  و نه بر شیوه ارتباط بر قرار کردن آن ها با یکدیگر تاثیری نگذاشته که هیچ حتی به نوعی از ارزش های سنتی و مرسوم این جا هم تاثیر پذیرفته !

خدا نکند این زن ها با هم چپ بیفتند ، به دلایلی حتی پیش پا افتاده درگیری هایی به وجود می آید که می تواند کینه های بزرگ و عمیقی را دامن بزند که ریشه هایش در در و دیوار تک تک آجر ها می دوند .

در محله های سنتی یا در حال گذار از سنت به مدرنیته ، بر خلاف آن چه گفته می شود که نقش زنان کمرنگ است ، ابدا این چنین نیست مدیران و گردانندگان محله ایشان هستند ، چرا ؟ حتما توضیح بیشتری در نوشته بعدی ام خواهم داد .


یک شنبه 4 مرداد 1394برچسب:, |
 

" محله ما "

 از محله ای که من در آن زندگی می کنم و یا بهتر است بنویسم " محله ما " خیلی چیزها می توان نوشت . " محله ما " است چون من نیستم که به تنهایی در آن زندگی می کنم پس بسیاری از روابط شخصی و فردی ام را روابط محله ای تعیین می کند .

گمان می کنم این محله چیزهای خوبی دارد که در جاهای دیگر وجود ندارد ، چیزهای بدی هم دارد که در جاهای دیگر هست و شاید خیلی بیشتر هم باشد . مواردی که در گذشته برایتان نوشته بودم مثل درخت ها ، گربه ها ، خیابان ها و ... مورد توجه خوانندگان قرار گرفت حالا اجازه بفرمایید از روابط بین آدم هایش بیشتر بنویسم : بدیهی است که در چنین فضایی ساکنین همدیگر را بهتر و بیشتهر می شناسند و صد البته این شناخت مزایای دارد و معایبی . مزیت هایش این هاست : هنگام سلام و علیک کردن سرها بیشتر خم می شود ، بر سر جای پارک خودروهایشان دست به یقه نمی شوند . گاهی یک نفر دیگری را سوار خودرویش می کند و تا خیابان اصلی می رساند و بالاخره هنگام ملاقات با یکدیگر چیزهیی برای گفتن دارند .

اما معایبش :

کافی است یک نفر با دیگری چپ بیفتد و یا از قیافه اش دیگر خوشش نیاید آن وقت است که اوضاع و احوال حسابی در هم و بر هم می شود .

اگر اسم کسی بد برود و یا در معامله ای یا در بده و بستانی کارها آن جور که باید و شاید پیش نرود ، خواهی و نخواهی آدم های ساکن این جا با شدت بیشتری به جان هم می افتند و " محله ما " غیر قابل تحمل می شود . دیگر تا مدت ها اسم کسی و یا کسانی بر سر زبان ها افتاده و تا هفت پشت قبل و بعد از او ورد دهان نقادان و آشنایان خواهد شد .

البته در هر جامعه ای از این دست مشکلات وجود دارد اما شدتش این جا بیشتر است .

من یک مرد هستم ! به مردانگی ام هم مفتخرم ! از دید مردها اتفاق های این چنینی یک جورهایی مردانه است ولی وای از وقتی که در این جنگ و جدال خانم ها ( زنان محله ) وارد گود بشوند . آن وقت است که جنگ از همان آغاز مغلوبه شده و برای هر دو طرف چنین است : " برنده و بازنده ای هم وجود ندارد " .

در این محله که هنوز برخی روابط سنتی بر آن حاکم است اتفاق ها جور دیگر و متفاوت از جاهای دیگر رخ می دهد : زنان این توانایی را دارند که قدیمی ترین روابط مفید و حتی مثبت انسانی و اخلاقی را به یک دشمنی ریشه دار بدل کنند و یا حتی درگیری های گروهی و جمعی به راه بیندازند و حتی تغییرات بنیادین در عملکردهای جمعی و گروهی به وجود بیاورند .

در صورتی که اصلا وجود و حضورشان حس نمی شود و حداقل در ظاهر این جور به نظر میرسد .

می پرسید چطور ؟ این نوشته ها را دنبال کنید ، برایتان می نویسم .

                                                                                      ادامه دارد.


شنبه 3 مرداد 1394برچسب:, |
 

" چشمک نزنی چشمت را کور می کنم ( 2 ) "

ظاهرا به دلیل استقبال و تشویق خوانندگان گرامی می توانم اجازه داشته باشم مباحث قبلی را ادامه بدهم ، اما راستش را بخواهید خودم هم این موضوع را خیلی خیلی دوست دارم .

خلاصه مباحث قبلی این بود که چراغ های چشمک زن در خیابان های شهرهایمان به هیچ کار ما نمی آیند ، نمی بینمیشان یا نمی خواهیم ببینیمشان ، پس وجودشان بی فایده است مثل بسیاری از قواعد ، اصول و قوانین زندگی و رانندگی .

در نوشته های قبلی تا به این جا رسیدم که با خودروی شخصی مان از منزل خارج می شویم و اتفاق های بعدی از همین جا آغار می شوند . می دانیم که باید بدویم تا برسیم اما به کجا ؟

می دانیم که باید برانیم تا برسیم اما چگونه ؟

بحث اصلی همان هدف و " وسیله " است هدف رسیدن است و بدیهی است که " وسیله " در زندگی امروز و شهرهای عریض و طویل ما خودروهی عمومی و شخصی مان هستند . پس باید رسید اما به کجا و چگونه ؟ فقط خدا می داند و بس و ما می دانیم که فقط باید زودتر برسیم .

چراغ های چشمک زن که تاثیر چندانی در رسیدن ما نداشتند . دست اندازها و سرعت گیرها هم باعث می شوند از سرعت مان کاسته شود ولی امان از چراغ قرمزها ...

همه شان سر راه ما قرار می گیرند و با ما سر جنگ دارند ، موانع بزرگی هستند و تنها خاصیت شان این است که وقت مان را تلف می کنند .

گوش هایشان کر است و حرف حساب هم حالیشان نمی شود انگار نشنیده اند نمی دانند و نمی فهمند که " وقت طلاست "

اما کور خوانده اند : اگر برای " ما " و " من " راننده همیشه سبز نباشد همزمان عبور از قرمزهاست . رنگ زرد که هیج جای صبر و تامل و نگرانی و حتی دلیلی برای توقف ندارد . خیلی طول نکشیده تا من این تجربه گرانبها را کسب کنم اما آن را در اختیارتان قرار می دهم رنگ چراغ ها اعم از آن که سبز باشند یا قرمز یا زرد ، چشمک بزنند یا نزنند ، دست اندازها و سرعت گیره و حتی تابلوهای هشدار و خطر چندان تاثیری در فرهنگ رانندگی ما ندارند . درست مثل توصیه های اخلاقی و پند و حکمت های اجتماعی برای زندگی کردن مان ... بود و نبودشان یکسان است .

مگر آن که اتفاق دیگری همراهشان باشد مثل افسر و جریمه و یا ...

اجازه می فرمایید به دلایلش در نوشته های بعدی بپردازم ؟ از یک طرف نمی خواهم با تکرار واقعیت های ملموس و روزمره خسته تان کنم و از طرف دیگر تکرارهای من حتما حتما باید نتایجی هم داشته باشد . پس کمی راجع به این موضوع فکر می کنیم ...

.و ، البته رنگ ها را هم نگاه کنیم : قرمز ، سبز ، زرد و چشمک زدن ها را در خیابن ها ...


جمعه 2 مرداد 1394برچسب:, |
 

چشمک نزنی ، چشمت را کور می کنم !

از تمامی سران و سروران بسیار سپاسگزارم ، نوشته های قبلی ام به شدت مورد توجه و عنایات خوانندگان محترم قرار گرفت و با نقطه نظرهای راهبردی و راهگشای خود مرا شرمنده الطافشان فرمودند . همه دوستان وعزیانی که مطالب مرت مطالعه فرمودند به موضوع " چشمک زدن زندگی " نه فقط در خیابان های شهرمان بلکه در طول مسیر پر تقاطع و پر از پیچ و خم روزگارمان توجهی ویژه مبذول داشته اند .

قبلا این ضرب المثل یا کلام تکراری اما سرشار از حقیقت را بسیار شنیده ایم :

 " همه چیز ما باید به همه چیزمان بیاید " : راست است چراغ های چشمک زن ،پستی و بلندی های و دست اندازهای زندگی ، ناهمواری هایش ، کوچه پس کوچه های تنگ و بی روزن آن و شیوه عبورمان از معبرهایش ، چه با خودروی سواری شخصی مان یا با وسایل نقلیه عمومی از آن ها بگذریم و چه پیاده باشیم نشان می دهد که فرهنگ و آداب اجتماعی و اخلاقی ، قانون مداری و توجه به اصول شهروندی ت چه حد مورد " توجه " ماست و ... باید باشد !

عبور از چراغ های چشمک زن بخش بسیار بسیار کوچکی از فرهنگ رانندگی ماست .

در نوشته قبلی ام ثابت کردم این چراغ ها تاثیر زیادی بر شیوه رانندگی مان ندارند فقط چشمک می زنند . درست مثل آن که عکس یار را در برابرمان بگذاریم و مدام به او چشمک بزنیم یا چشم هایمان را ببندیم و تصور کنیم او در نهایت میل و اشتیاق پاسخ چشمک های عاشقانه مان را می دهد .

حکایت ما و رانندگی مان ، حکایت عشق ورزیدن ماست !

این بار هنگام عبور از یابان ها و تردد در سطح شهر به سایر نشانه های پیرامون مان هم دقت کنیم :

تابلوهای مسیریابی ، خط کشی خیابان ها ، موانع عبوری و رفتارهای رانندگی ما و همشهریان مان و فکر کنیم زندگی ما در طول روز و ماه و سال هایی که از عمرمان می رود چقدر شبیه به عبور از خیابان های شهرهای ماست . آن وقت است که در می یابیم :

   " همه چیزما باید به همه چیزمان بیاید ! "

روز را با اولین خمیازه ای که میکشیم آغاز می کنیم ، درست مثل آن که خودرویمان را استارت می زنیم این خمیازه می تواند طولانی و کشدار باشد مثل خودرویی که با زور و زحمت روشن می شود و می تواند با یک چرخاندن سویچ به روشن شدن خودرویمان منجر شود مثل آدمی که شب قبل خوب خوابیده باشد و با هزار امید و آرزو از جا می پرد تا در خیابان ها و بزرگراه ها در پی اهدافی متعالی خواسته هایش را جست و جو می کند .

اما اتفاق های بعدی از همین جاست که آغاز می شود .

                                                                       ادامه دارد

 

 


پنج شنبه 1 مرداد 1394برچسب:, |
 

به وبلاگ من خوش آمدید

 

لینکها

حمل ارسال خرید ماینر از چین

حمل و نقل هوایی چین

قلاده اموزشی شوک دار

ارتباط تصویری و دوست یابی

سفارش آنلاین قلیون

 

مطالب قبلی

» سپید و سیاه
» آمبولانس ecnaludma
» گره هایی بر ریسمان شعور
» دلم نوشته که نوروز دلم می خواهد ‌‌"
» " برمیگردم "
» " مدیریت خشم "
» " اقتصاد بدون فرهنگ "
» " همیشه به یادت هستم "
» سفره فقرا و میز اغنیا
» " دخل و خرج بی سامان "
» " دخل و خرج بی سامان "
» فقر مکتوب _ فقر ملموس
» فقر مکتوب _ فقر ملموس
» " اقتصاد سنگ قبری "
» " انگیزه و برخورد "
» " اقتصاد و اعتراض " ( 3 )
» " اقتصاد و اعتراض " ( 2 )
» " اقتصاد و اعتراض "
» " جهش از دل خطر "
» " خوراک خوب "

 

ارشیو

شهريور 1401

مرداد 1401

اسفند 1399

تير 1398

خرداد 1398

بهمن 1397

دی 1397

آذر 1397

آبان 1397

مهر 1397

شهريور 1397

مرداد 1397

تير 1397

خرداد 1397

ارديبهشت 1397

فروردين 1397

اسفند 1396

دی 1396

مهر 1396

شهريور 1396

مرداد 1396

آبان 1395

مرداد 1395

تير 1395

آذر 1394

آبان 1394

مهر 1394

شهريور 1394

مرداد 1394

تير 1394

خرداد 1394

 

نویسندکان

پیمان

 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دیگر پیمان و آدرس digarpeyman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لینک ها

ردیاب ارزان ماشین

همسریابی دائم

جلو پنجره جک جی 5

همه چیز درباره درگاه پرداخت

 

امکانات

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگدهی

 


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: